چندی پیش شوهرِ خواهرزاده چند تا ماهی گرفته بود بیشتر برای تفریح. اونها رو داد به ما. میشد اونها رو سرخ کرد و شاید دو نفر رو سیر می کرد.

ولی یه چند روزی تو یخچال موند. آخرش گفتم بدید من ببرم بدم به چند تا گربه که همیشه اونها رو می بینم.

دو کوچه بالاتر از ما سه تا گربه ناز پشمالو همیشه تو کوچه هستن و بازی میکنن.

ماهی ها رو تیکه کرده و تو نایلون گذاشتم و با خودم بردم. ابتدا اونها رو ندیدم ولی بعد دیدم رفتن زیر یه ماشین و دارن بازی می کنن. البته یکی از اونها نبود.

رفتم سمت اونها. ابتدا کمی ترسیدن (خوب حق دارن). یه تیکه از ماهی رو دادم به یکی از اونها. درجا قاپید و نشست به خوردن. یه تیکه هم دادم به یکی دیگه.

ابتدا کمی اون رو بو کرد و لیس زد و بعد شروع کرد به خوردن. 

کنارشون نشستم و منتظر شدمتا همه رو بخورن. سپس نایلون رو هم برداشتم و انداختم سطل زباله.

اینقدر احساس خوبی داشتم و لبخند روی لبم بود که اشک تو چشمم حلقه زده بود از خوشحالی. البته نخستین باری نیست که از این کارها می کنم.

بعد با خودم فکر کردم که این یکی از وظایف ما هست که به حیوانات کمک کنیم.

اینم یه عکس از سه تا بچه گربه ای که چند سال پیش سرپرستی اونها رو به عهده گرفتم. تو این عکس هنوز اونها رو نشستیم.

کلیک کنید


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها